http://yedost.ParsiBlog.comدوستParsiBlog.com ATOM GeneratorThu, 28 Mar 2024 18:05:59 GMTبي هوا515tag:yedost.ParsiBlog.com/Posts/13/%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82+%d8%ae%d8%ac%d8%a7%d9%84%d8%aa%d9%8a/Mon, 19 Aug 2013 22:51:00 GMTعاشق خجالتي<div dir='rtl'>وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشي” صدا مي کرد . به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد . آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.<br />ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .<br />تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .<br />روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد” .<br />من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ” .<br />يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال … قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم.<br />ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .<br />نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که “بله” رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدي ؟ متشکرم”<br />سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه،دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود:<br /><p>” تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتي ام … نميدونم … هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….</p><p><br /></p>اي کاش اين کار رو کرده بودم !!!</div>بي هواtag:yedost.ParsiBlog.com/Posts/12/%3f%d8%a8%d9%87%d9%84%d9%88%d9%84+%d9%88+%d8%a7%d8%a8%d9%88%d8%ad%d9%86%d9%8a%d9%81%d9%87/Mon, 19 Aug 2013 22:51:00 GMT?بهلول و ابوحنيفه<div dir='rtl'><span class="postbody">روزي بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مي كرد او را
<br>مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مي گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبي
<br>ميگويد كه من آنها را نمي پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد
<br>در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود
<br>دوم آنكه خدا را نمي توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستي و
<br> وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود
<br> بني آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه
<br> بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخي برداشت و بسوي ابوحنيفه پرت
<br>كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشاني ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و
<br>آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
<br><br />
<br>بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه
<br>ستمي شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخي كه پرت كردي سرم را آزرده است بهلول
<br>پرسيد آيا ميتواني آن درد را نشان بدهي ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مي
<br>توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردي در سر تو موجود است چرا از نشان
<br>دادن آن عاجزي و آيا تو خود نمي گفتي هر چه هستي دارد قابل ديدن است و از
<br>نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اي و عقيده نداري كه هيچ چيز بهم جنس
<br>خود عذاب نمي شود و آزرده نمي گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو
<br> من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتي هر چه از بندگان
<br> صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ
<br>هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيري نيست .
<br><br />
<br>ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود</span></p></div>بي هواtag:yedost.ParsiBlog.com/Posts/11//Mon, 19 Aug 2013 22:51:00 GMT<div dir='rtl'><span class="postbody">او ميگفت که پس از سالها زندگي مشترک، همسرم از من
<br>خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست
<br>دارد، ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد. و از بيرون رفتن با من
<br>لذت خواهد برد.
<br><br />
<br>زن ديگري که همسرم از من ميخواست که با او بيرون بروم مادرم بود که 19 سال
<br>پيش بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من
<br>فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا براي
<br>سينما و شام بيرون برويم. مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن
<br>دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه
<br>يک خبر بد ميدانست.به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر
<br>ما امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت
<br>خواهد برد.
<br><br />
<br>آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم
<br>که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش
<br>را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش
<br>پوشيده بود. با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتي سوار
<br>ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و
<br>آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند.
<br><br />
<br>ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود. دستم
<br>را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينکه نشستيم به
<br>خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره
<br>مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من نگاه
<br>ميکند، به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران
<br>ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا
<br>وقتش رسده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو
<br>بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتي صميمانه داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و
<br> بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را
<br>از دست داديم.وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد
<br>رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتي به خانه برگشتم
<br>همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم
<br> خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم.
<br><br />
<br>چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر
<br> از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم.کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از
<br>رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد.يادداشتي هم
<br>بدين مضمون بدان الصاق شده بود: نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه
<br>ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و
<br>تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم
<br>پسرم.
<br><br />
<br>در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم
<br>که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم. هيچ چيز
<br>در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست. زماني که شايسته عزيزانتان است به
<br>آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.
<br>
<br><br />
<br>
<br><br />
<br>
<br><br />
<br><span style="font-weight: bold; color: rgb(0, 0, 0);">به عزيزانتان بگوييد دوستشان داريد.
<br><br />
<br>امروز بهتر از ديروز و فرداست...</span></span></p></div>بي هواtag:yedost.ParsiBlog.com/Posts/10/%d9%be%d9%8a%d8%b1%d9%85%d8%b1%d8%af+%d9%88%d9%81%d8%a7%d8%af%d8%a7%d8%b1/Mon, 19 Aug 2013 22:51:00 GMTپيرمرد وفادار<div dir='rtl'><div align="right"><font size="2" face="tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif" color="#006699"><font color="black">پيرمردي
<br> صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با يک ماشين تصادف کرد و اسيب
<br>ديد.عابراني که رد مي شدند به سرعت او را به اولين در مانگاه
<br>رساندند.پرستاران ابتدا زخم هاي پيرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:
<br>((بايد ازت عکسبرداري بشه تا مطمئن بشيم جائي از بدنت اسيب نديده)) پيرمرد
<br>غمگين شد،گفت عجله دارد و نيازي به عکس برداري نيست . پرستاران از او دليل
<br>عجله اش را پرسيدند.پيرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به
<br>انجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم.نمي خواهم دير شود!پرستاري به او
<br>گفت:خودمان به او خبر مي دهيم.پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متاسفم،او الزايمر
<br> دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا نمي شناسد!! پرستار با حيرت
<br>گفت:وقتي نميداند شما چه کسي هستيد،چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او
<br>مي رويد؟</font></font><font size="2" face="tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif"><br /></font>
<br><font size="2" face="tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif" color="#006699"><font color="black">پيرمرد با صدايي گرفته،به ارامي گفت: <strong>اما من که مي دانم او چه کسي است</strong></font></font></div></div>بي هواtag:yedost.ParsiBlog.com/Posts/1/%d9%84%d8%a8%d8%ae%d9%86%d8%af+%d8%a7%da%af%d8%b2%d9%88%d9%be%d8%b1%d9%8a/Mon, 19 Aug 2013 22:51:00 GMTلبخند اگزوپري<div dir='rtl'>بسياري از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپري را مي شناسند. اما شايد همه ندانند که او خلبان هواپيماي جنگي بود و با نازي ها جنگيد و در نهايت در يک سانحه هوايي کشته شد. قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديکتاتوري فرانکو مي جنگيد. او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه ا ي به نام "لبخند" گرد آوري کرده است. در يکي از خاطراتش مي نويسد که او را اسير کردند و به زندان انداختند. او که از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مي نويسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همين دليل به شدت نگران بودم. جيب هايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا کنم که از زير دست آنها که حسابي لباس هايم را گشته بودند در رفته باشد. يکي پيدا کردم و با دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي کبريت نداشتم. از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتي نگاهي هم به من نيانداخت. درست مانند يک مجسمه آنجا ايستاده بود. فرياد زدم ”هي رفيق! کبريت داري؟” به من نگاه کرد شانه هايش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزديک تر که آمد و کبريتش را روشن کرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين که خيلي به او نزديک بودم و نمي توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر کرد. مي دانستم که او به هيچ وجه چنين چيزي را نمي خواهد... ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت و به او رسيد و روي لب هاي او هم لبخند شکفت. سيگارم را روشن کرد ولي نرفت و همان جا ايستاد. مستقيم در چشمهايم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اين که او نه يک نگهبان زندان که يک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا کرده بود. <br />پرسيد: ”بچه داري؟” با دست هاي لرزان کيف پولم را بيرون آوردم و عکس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ايناهاش” او هم عکس بچه هايش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهايي که براي آنها داشت برايم صحبت کرد. اشک به چشم هايم هجوم آورد. گفتم که مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم... ديگر نبينم که بچه هايم چه طور بزرگ مي شوند. چشم هاي او هم پر از اشک شدند. ناگهان بي آن که حرفي بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بيرون برد. بعد هم مرا به بيرون زندان و جاده پشتي آن که به شهر منتهي مي شد هدايت کرد. نزديک شهر که رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنکه کلمه اي حرف بزند. <br />يک لبخند زندگي مرا نجات داد.<br /><br />بله، لبخند بدون برنامه ريزي، بدون حسابگري، لبخندي طبيعي زيباترين پل ارتباطي آدم هاست. ما لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم. لايه مدارج علمي و مدارک دانشگاهي، لايه موقعيت شغلي و اين که دوست داريم ما را آن گونه ببينند که نيستيم. زير همه اين لايه ها، "من" حقيقي و ارزشمند نهفته است. من ترسي ندارم از اين که آن را روح بنامم. من ايمان دارم که روح هاي انسان ها است که با يکديگر ارتباط برقرار مي کنند و اين روح ها با يکديگر هيچ خصومتي ندارند. متاسفانه روح ما در زير لايه هاييست که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختشان دقت زيادي هم به خرج مي دهيم. اين لايه ها ما را از يکديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي آورند و سبب تنهايي و انزواي ما مي شوند. داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است. آدمي به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به يک نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي کند. وقتي کودکي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انساني را پيش روي خود مي بينيم که هيچ يک از لايه هايي را که نام برديم روي "من" طبيعي خود نکشيده است و با همه وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ ميدهد.</p></div>بي هوا